دسته بندی

خاطرات

خاطرات

اختلاط

بدیش این بود که هر روز صبح باید از خواب بیدار می شدم و قبل از ساعت نه صبح خودم را به مغازه ی بابام می رساندم .بابام آدم عصبی نبود،اما یک نگاه معنی دارش کافی بود تورا یک ماه…

ادامه مطلب
خاطرات

آقا میرجمال

در انتهای کوچه ی باریکی خانه داشت. خانه قدیمی بود و بر روی هم نکبت بار. وقتی در کوچه ایستاده بودی دیوار خانه بیشتر از یک متر نبود تا حدی که اگر پاشنه ی پایت را بلند می کردی تلمبه…

ادامه مطلب
خاطرات

سایه روشنی از یک کلاس درس

آذرماه ۱۳۴۷ کلاس مثل همیشه ساکت بود. آفتاب زرد پاییزی از پنجره های شکسته و رنگ و رو رفته ی کلاس بر روی نیمکت های کهنه افتاده بود. حرارت آفتاب پشت شیشه ، در پاییز سرد اردبیل غنیمت بود؛ اما…

ادامه مطلب