آذرماه 1347

کلاس مثل همیشه ساکت بود. آفتاب زرد پاییزی از پنجره های شکسته و رنگ و رو رفته ی کلاس بر روی نیمکت های کهنه افتاده بود. حرارت آفتاب پشت شیشه ، در پاییز سرد اردبیل غنیمت بود؛ اما ترس از تنبیهی که هر لحظه در کمین بود آرامش را از همه می گرفت: باید راست بنشینی ، دو دستت به کف بر روی میز باشد، فقط جلو را نگاه کنی ، همه چیز را باید با چشم تعقیب کنی نه با گردن.

جزای جرم ها از قبل تعریف شده بود: اگر به سمت بغل دستی برگردی ، چهار شلاق دارد؛ اگر با او صحبت کنی ، شش شلاق ؛ اگر یک لحظه به پشت برگردی ، هشت شلاق و اگر با پشت سری صحبت کردی ، ده شلاق می شود. اگر تکلیف ننوشتی بغل دستی هشت پس گردنی به تو خواهد زد و اگر تکرار شد ده پس گردنی می زند . یک بار هم تف بر چهره ی تو خواهد انداخت.

آقای «س.ش» آموزگار کلاس سوم ابتدایی ما بود. آقا معلم نقاش خوبی هم بود. یکی از تفریحات او در کلاس آن بود که شکل موجود تحقیر شده ای مثل الاغ را در تخته می کشید و به جای سر مثلا الاغ ، سر یکی از بچه ها را قرار می داد. دیگر کسی حق نداشت آن را پاک کند و باید تا آخر روز در تخته می ماند. گاهی وارد کلاس می شد و دستور می داد هر کس شلوغ کرده بود جلوی تخته بیاید. هر کس به اختیار می رفت آقا معلم دو شلاق به کف دست او می زد و سپس خود در کلاس راه می افتاد، چند نفر را جلوی تخته می خواند و می گفت شما هم شلوغ کرده بودید چرا نیامدید؟ به آنها شش ضربه شلاق می زد. اگر قسم می خوردی که آقا من شلوغ نکرده بودم ده شلاق می شد. به هر حال باید تسلیم می شدی و حق یا ناحق شلاق را می خوردی. روزهایی را به یاد دارم که تا آقا معلم می گفت چه کسی شلوغ کرده است همه جلوی تخته می رفتیم تا دو شلاق بخوریم. او با حوصله ی تمام وظیفه ی خود را انجام می داد و هیچ گذشتی نداشت.

آن روز درس حساب داشتیم موضوع درس جمع اعداد اعشاری بود. من دانش آموز خوبی بودم آن شب همه ی مسئله ها را حل کرده بودم و هر اشکالی داشتم با کمک مرحوم پدرم رفع شده بود. گویا آقا معلم آن روز حوصله ی تدریس نداشت به پشتی صندلی معلم تکیه زده بود و روزنامه می خواند و من هم از فرصت استفاده کرده به سرعت درس گذشته را مرور می کردم اما گویا غفلت کرده بودم به جای اینکه کف دستهایم روی میز باشد دایره ی خط کش شابلونم را در مداد فرو برده و در دست گرفته بودم و به شکل فرفره درآمده بود. آقای «س.ش» صحنه را دید با لحن مسخره آمیزی گفت: هان! طیاره بیاره جلو. پای تخته رفتم جرم تعریف ناشده بود به اختیار و انصاف آقا معلم بستگی داشت. دست هایم را باز کردم ضربات شلاق پشت سر هم به دست های کوچکم می خورد و بچه ها با صدای بلند می شمردند، یک ، دو ، سه … تا هفتاد و چند شمردند من همچنان ایستاده بودم دیگر دریای غضب آقا معلم به جوش آمد. شلاق را نگه داشت و با سیلی و مشت و لگد بر سر و صورتم زد و دستور داد در ظرف آشغال کلاس بنشینم. سرپیچی از دستور آقا معلم غیر ممکن بود به سوی طرف آشغال که یک قوطی بزرگ بیسکویت بود رفتم و آرام نشستم. تازه متوجه شدم که انگشت شستم حالت عادی ندارد. درد شدیدی آغاز شده بود تحمل کردم و از ترس خم به ابرو نیاوردم. زنگ به صدا در آمد آقا معلم رفت و من از کلاس بیرون آمدم آقای حسنعلی مهاجر ناظم مدرسه ی ما بود. او مردی نازنین بود. ظاهرا از حال نزار و چهره ی زار من ماجرا را فهمید. با مهربانی سوال کرد: چه شده است؟ فقط دستم را نشان دادم خودم را به آغوشش انداختم و های های گریستم. او مرا پیش مدیر برد آقای مدیر هم مردی محترم ، نجیب و با وقار بود. ما او را به نام آقای مدیر می شناختیم بعد ها فهمیدم که اسم اصلی اش عزیز معمار تدبیری بوده است. آنها با هم صحبت کردند و یکی به دیگری گفت: شکسته است. درد از یک طرف و توهم اینکه انگشتانم شکسته است و فروخواهند ریخت مرا سخت آزار می داد. مدیر اسکناس پنج تومانی سبزی از جیب خود بیرون آورد و به مستخدم مدرسه داد و او مرا به مغازه ی علافی پیرمردی برد که گویا شکسته بند بود. مرد پیر دستم را بست. مشهدی قدرت مرا به خانه مان آورد. مادرم هر چقدر اصرار کرد که چه شده است جرئت نکردم حقیقت را بگویم. گفتم بازی می کردیم افتادم. فکر می کردم اگر بگویم معلم مرا کتک زده است، کتک دیگری را باید در خانه می خوردم. مادرم فکر می کرد معلم بی جهت کسی را نمی زند حتما من کار بدی کردم. چند روز بعد با دستی شکسته و بسته به مدرسه رفتم کلاس مرا عوض کرده بودند. معلم جدید من آقای علی ناظرزاده بود. او محبوب ترین معلم دوران تحصیل من است.