ای فلان ما را به همت یاد دار / تا شویم از اولیا پایان کار

از خدایت چاره هست از قوت نی / چاره هست از دین و از طاغوت نی

به عقیده ی مولانا اگر انسان از واژه ی تعالی امیال درونی خود را در نظر آورد جز هرزه گفتن و سرسام گفتن یک انسان خواب آلود چیز دیگری نیست. آن که در خواب است و آگاهی به حقایق و واقعیات از او سلب شده است مسلما اختیار اندیشه و تعقل و اراده را از دست داده است.

این سخن هم نی ز درد و سوز گفت/ خوابناکی هرزه گفت و باز خفت

مولانا چاره کار را در پیوستن انسان به خدای لایزال میداند او سرآغاز سقوط بشریت را نادیده گرفتن خدا در حیات آدمی می داند. مولانا آن خدایی را که در گوشه ای از مغز آدمی جایگزین شده و منتظر است که از انسان دستوری دریافت کند نمی پذیرد و می گوید اگر چنین خدایی وارد حیات آدمی شود همچون بتی است که نمی تواند راهجویان را به سرمنزل مقصود برساند. چنین موجودی همان است که بشر در دوره های مختلف تاریخی به جای بت های خارجی در مغز خود نشانده است. خود به او فرمان داده است و او را توجیه گر امیال خود کرده است.

مولانا انسان را به سوی خدای حقیقی می خواند و داد می زند:

از خدایت چاره هست از قوت نی / چاره هست از دین و از طاغوت نی

مولانا آن خدایی را در نظر دارد که همیشه ی هستی در روح و روان انسان جاری است، به انسان می گوید هشیار باش و در جهان هستی تدبر و تفکر کن مواظب خود باش ستم گناه نابخشودنی است خدا دست تو را می گیرد و به تو می گوید حرکت کن، تلاش کن ، سربار مباش، مدارا کن، مهربان باش ، آگاه باش ، امین باش و صادق باش.

من نخواهم در دو عالم بنگریست / تا ندانم کاین دو مجلس آن کیست

چه بسیارند مردان و زنانی که از نهانگاه هستی سر بیرون می آورند و تلاش می کنند تا آغاز و انجام هستی را دریابند اما این جهان در وجود خود اوست. جهانی فوق العاده با عظمت و وسیع. در ذهن این موجود انسانی فعالیتی به نام اندیشه وجود دارد این اندیشه به او می گوید که زندگی را جدی بگیر، حقایق را درک کن. او دربه در به دنبال ابراهیم خلیلی می گردد که چشم به آفاق پهناور آسمان بگرداند و بگوید که این جرم های نورانی که زیور آسمان آبی هستند نمی توانند خدای ما باشند پس کو خدای ما

او در به در به دنبال محمدی است که صفات الهی را در جلوه گاه حقیق تماشا کند.

کو خلیلی کاو برون آمد ز غار / گفت هذا رب هان کو کردگار

آنان که بدون توجه به خدا در این جهان مزیتی احساس می کنند همان تیره بختانی هستند که از این آمدن و رفتن حیات مادی و حیوانی را دریافتند. چنین کسانی در زندگی مستهلک می شوند، رو به سقوط می روند، عمرشان نابود می شود ، در برابر حوادث چون شاخ عریان می لرزند ، نه اراده ای برایشان هست و نه امیدی.