روز و شب در جنگ و اندر کشمکش/کرد چالش اولش با آخرش

همچو مجنون در تنازع با شتر/گه شتر چربید و گه مجنون حر

همچو مجنون اند و چون ناقه اش یقین/می کند آن پیش و آن واپس به کین

یک دم ار مجنون ز خود غافل شدی/ناقه گردیدی و واپس تر شدی

یکی از داستان های جالبی که جناب مولانا جلال الدین محمل قرار داده تا یکی از موضوعات بسیار اصیل عرفانی را مطرح نماید همان داستان معروف ناقه ی مجنون است که ناقه به سوی کره اش کشیده می شد و مجنون می خواست به سوی لیلی برود. اگر بخواهیم این داستان را با وضع درونی خود تطبیق دهیم باید بپذیریم که عقل عاقبت اندیش آدمی ؛ مانند مجنون ، عاشق حق و حقیقت است و عشقی جان سوز همه ی وجود او را گرفته است و به سوی حق کشش خاصی دارد. عقل جدا از کالبد مادی نمی تواند حرکت کند و این کالبد مادی هم برای خود وابسته هایی دارد و کشش آن به سوی وابسته هاست و این چنین داستان محمل قرار می گیرد تا موضوع چالش عقل با نفس را به زبان تمثیل و بسیار هنرمندانه بیان کند.

میل مجنون پیش آن لیلی روان/میل ناقه پس پی کره اش دوان

اما باید توجه داشت عقل آدمی گاهی همچون مجنون به خویشتن خویش آگاه می شود و در چنین حالتی است که انسان توان مهار هرزگی ها و گرایش هواهای نفسانی را به پستی به دست می آورد اما در وجود آدمی همیشه میدان به فعالیت های عقل داده نمی شود، گاهی عقل از فعالیت می ایستد و چون غرایز حیوانی میدان را خالی می بیند؛ مانند ناقه ی مجنون به عقب بر می گردد و به دنبال خواسته های خود می رود.

عشق و سودا چون که پر بودش بدن/می نبودش چاره از بی خود شدن

آن که او باشد مراقب عقل بود/عقل را سودای لیلی در ربود

لیک ناقه بس مراقب بود و چست/چون بدیدی او مهار خویش سست

فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ/رو سپس کردی به کره بی درنگ

به یقین نظر مولانای عزیز ما این است که این علت ناشی از خیالاتی است که ارتباطی با محبوب حقیقی ندارد و ساخته و پرداخته ی هوا های نفسانی انسان است و چه بسا عشق بدل و نا خالص را در نظر آدمی حقیقت جلوه می دهد و سر آغاز اشتباه و غفلت برای انسان می شود این خواسته همانی است که جلال الدین در این ابیات آن را برای ما گوشزد می کند.

جان ز هجر عرش اندر فاقه ای/تن ز عشق خار بن چون ناقه ای

جان گشاید سوی بالا بال ها/در زده تن در زمین چنگال ها

پروردگار مهربار ما در آیه ای از قرآن مجید و در همان ماجرای بلعم باعور در سوره ی اعراف به مضمونی شبیه همین بیان مولوی اشاره می فرماید که « ما می خواستیم به وسیله ی آن آیات او را بالا ببریم، ولی او خود را به زمین چسبانید و خود را برای همیشه در روی زمین تثبیت کرد و از هوای نفس پیروی نمود.» این دو کشش متضاد که در وجود آدمی به ودیعه نهاده شده است عامل کمال حقیقی انسان است به شرط آن که وجود آدمی پر از عشق و محبت به هستی باشد و علاوه از آن همچون مجنون به خود باز گردد و درون خود را بکاود و گاهی با خود به گفت و گو بنشیند.

روزگارم رفت زین گون حال ها/همچو تیه قوم موسی سال ها

خطوتینی بود این ره تا وصال / مانده ام در ره ز شستت شصت سال

راه نزدیک و بماندم سخت دیر/سیر گشتم زین سواری سیر، سیر

مجنون وقتی وضع متضاد خود را با ناقه اش می بیند خود را سرنگون از بالای شتر بر زمین می اندازد و می گوید تا کی باید به آتش اندوه بسوزم چاره این است که تن را رها کرده بر سواری که از اسب تن پایین نمی آید نفرین کنم.

زین کند نفرین حکیم خوش دهن/بر سواری کو فرو ناید ز تن

در پایان این داستان بسیار پر معنی جناب مولانا متوجه پیام داستان می شود که ای رهگذران تاریخ :

عشق مولی کی کم از لیلی شود/گوی گشتن بهر او اولی شود

گوی شو می گرد بر پهلوی صدق/غلط غلطان در خم چوگان عشق

کاین سفر زین پس بود جذب خدا/وین سفر بی ناقه باشد سیر ما