مرحوم پدرم

مرحوم پدرم

بدیش این بود که هر روز صبح باید از خواب بیدار می شدم و قبل از ساعت نه صبح خودم را به مغازه ی بابام می رساندم .بابام آدم عصبی نبود،اما یک نگاه معنی دارش کافی بود تورا یک ماه شرمنده کند.تابستان بود و تعطیلی مدرسه ؛من هم مثل خیلی از بچه های دیگر دلم می خواست بخوابم وکسی بیدارم نکند اما تا دیر می کردم ننه م- خدا حفظش کند- در اتاق را باز می کرد وبا صدای کشیده ای می گفت :«علی…ی…ی». این خطاب ؛ یعنی این که تو خیلی بی مسئولیت هستی! اعتنا نداری که بابات منتظر است! همین کافی بود که زود بلند شوم ، ناشتایی خورده – ناخورده خودم را به مغازه بابام برسانم. درست است که سن و سالی نداشتم اما فروشنده ی خوبی بودم ، خوب چرتکه می انداختم ، خوب توان مقابله با چک و چانه ی مشتری ها را داشتم و گاهی حاضر جوابی ام گل می کرد و حین چک و چانه نکته ی ظریفی می گفتم و خودم و مشتری می خندیدیم و معامله سر می گرفت اما به خدا نا انصاف نبودم و نبودیم برای این که شما باور کنید این خاطره ی تلخ را ذکر می کنم«آخرین جمله ی پدرم چند لحظه قبل از خاموشی همیشگی اش خطاب به برادرم رعایت انصاف در معاملات و پرهیز از دنیا دوستی بود»خلاصه تا ظهر به بابام کمک می کردم تا صدای اذان ظهر از مناره ی مسجد به گوش می رسید بابام به مسجد می رفت و معمولا فرادی نماز می خواند و برمی گشت. بعد نماز ناهار را با تشریفات خاص میل می فرمود یادم نرفته بگویم که ناهار بازار باب میل بابام نبود ، گویا دست پخت خانم را خیلی دوست داشتند و انصافا خانم هم دست پخت عالی داشت اگر ناهار از خانه نمی آمد خودشان به خانه می رفتند و خیلی زود بر می گشتند. خلاصه وقتی از مقدمات و موخرات و مقارنات ناهار فارغ می شدند بنده رخصت پیدا می کردم تا به خانه برگردم و ناهار بخورم. بعد از ظهر در مغازه برای من کاری نبود ، خودش با دو کارگر کارها را راست و ریس می کرد. عصر کتاب خانه ی کودک یا باغ ملی پاتوق من و فرج ، من و جاوید ، من و یحیی یا سایر دوستان بود تا کتابی دست به دست کنیم و حرف بزنیم ، شوخی کنیم یا بازی در بیاوریم و گاهی هم با دوچرخه به سرعین و گاومیش گلی سر بزنیم و برگردیم. صبح وقتی راه می افتادم تا به مغازه برسم معمولا خواب آلود و بی حوصله بودم و به آنچه در اطرافم می گذشت اعتنا نمی کردم تا این که بعد از چندی خودم را در مغازه می یافتم فاصله ی بین خانه و مغازه ی بابام یک ربع ساعت راه بود و برای رفتن لازم بود از جلوی مسجد محله مان بگذری. مسجد را 260 درجه از 360 درجه باید دور بزنی تا از کوچه ی اقلیم شاه به خیابان برسی. مسجد دو در داشت یکی به سمت شرق و کوچه ی علی و یکی به سمت غرب و کوچه ی اقلیم شاه.

img_4740درب شرقی مسجد را درب شبستان می گفتند پله ای داشت و در کوچکی که همیشه با زنجیر قفل بود. پله سکویی بود که می شد بنشینی و خستگی در کنی. هر روز صبح در گذر از کوچه به اکبر آقا ، بقال سر کوچه ، سلام می کردم و صبح بخیری می گفتم و گاهی با خطاب «حاجی اوغلی» اکبر آقا برمی گشتم گرم ، احوال هم می پرسیدیم و اکبر آقا سفارش کالا می داد که ؛ مثلا در بازگشت برای من فلان کالا یا فلان جعبه را بیاور- اکبر آقا ویلچیرنشین بود – اجناس مغازه اش را یا برادرش و یا یکی از همسایگان تهیه می کرد و وسایل صنف ما را هم معمولا از من می خواست تا برایش تهیه کنم . او در فروش هم مشکلی داشت ، مادر پیر حریرینی داشت که پشت دری کوچک در راهروی خانه آماده ی کمک به کسب و کار پسر علیلش بود. اگر دو گروانکه نفت می خواستی اکبر آقا رو به در کوچک می گفت: مشدی خانم ، مادر پیر قامت بلند خود را خم می کرد و از در کوچک وارد می شد شیشه ی نفت تو را می گرفت و پر می کرد. خلاصه روزگار غریبی بود آن روز دو خانم چادر به سر را دیدم که در جلوی در شبستان مسجد رو در روی هم ایستاده و گرم صحبت هستند. وقتی از کنارشان رد می شدم متوجه شدم خانم «ز»و«آ» هستند دو همسایه ی قدیمی ، سلام کردم و رفتم تا به مغازه رسیدم آن روز سرمان شلوغ بود. کلی کار کردیم تا ظهر شد. صدای الله اکبر بابام را به مسجد کشید وقتی برگشت درست به خاطر ندارم ناهار را کجا صرف فرمود. بالاخره ماموریت من تمام شد به خانه برگشتم. انسان در برابر سخن خود مسئول است نمی دانم ساعت چند بود اما اگر دو ظهر را نگذشته باشد حتما کم از دو نبود. سفارش جزئی اکبر آقا را هم آماده کردم چند کیلو لپه و مقداری آلوچه خشک و گویا یک کارتن بیسکویت. راه افتادم قوطی بیسکویت روی دوشم بود و آلوچه و لپه را داخل یک زنبیل حصیری در دست گرفته بودم خستگس کار از یک طرف ، گرمای ظهر تابستان اردبیل از یک طرف و حمل بار اکبر آقا هم مزید بر آنها مرا خسته کرده بود با خود فکر می کردم جلوی درب شبستان بر روی سکو نشسته خستگی در کنم. هیچ چیز یادم نبود مسجد را دور زدم تا به پله ی شبستان برسم دو خانم را دیدم رو در روی هم ایستاده صحبت می کنند خانم «ز» و «آ» بودند سلام کردم با سلام دادن من نگاه هایمان به هم گره خورد انگار چیزی به یادمان افتاده باشد هر سه با تعجب به هم نگاه کردیم.

مغازه ی مرحوم پدرم

مغازه ی مرحوم پدرم

خانم «ز» با عجله گفت:«آی قیز» بیا برویم این پسره صبح به بازار می رفت ما در این جا بودیم و من تازه متوجه شدم که این دو خانم مهربان چقدر با مهر و محبت از جای خود تکان نخورده اند و تقریبا نزدیک شش ساعت رو در رو گرم اختلاط بودند و من هنوز هم افسوس می خورم که چرا کیف آن دو را به هم ریختم و بیچاره ها حرف خود را تمام نکرده دست پاچه به خانه شان دویدند.